انتظار سخت است، فراموش کردن هم سخت است،
اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی،
از همه سخت تر است.
پائلو کوئیلو
دیروز بود،
تا همین نیامده ی بارانِ بیقرار.
پیش از بهت ناگزیر روزآمد
در گیرودار "دیگر نیست" و "هنوز نه"،
من دیده گانم را که پر از اضطراب خواب ها بود،
شانه زدم
و بعد راه افتادم.
هنوز نشان کم رمقی از زمستان پیدا بود.
مادر مثل همیشه،
فانوس کومه ی "شهر کلمات" را روشن می کرد.
و رعنا:
او حالا حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
مشق کرده بود.
نمی دانم سپیده دمان بود،
یا اولین نفس های شبانگاهی
زخمیِ راه، اما رفته بودم.
می رفتم.باید رفت!
اما تا آستانه ی یادگاری درخت نارون نرسیده
ماندم تلخ، چون قرابه ی زهری،
ماندم تلخ،
" در این نشیب و شب آمد خدای را"[1]
دیده کشیدم از آستین آسمان،
تا آبیِ مواج و سهمگین دریا:
طعم تصنیف لبو فروش کز کرده در باد را چشیدم،
سرخوشی کودکان اردیبهشت را دیدم،
و گریبان خسته از نظم چرانیِ "پاسبان زمخت همیشه بیدار خیابانِ فروغ" را
اما نشانی از گل های بابونه ندیدم.
و دریغا:
آن "ترانه یی که لب پنجره به گلوی گلدان، مدام نُک می زد"[2].!
[1] . بریده ای از سروده های هوشنگ ابتهاج.
[2] . بریده ای از گزیده ی اشعار سیدعلی صالحی، با اندکی تغییر.
درباره این سایت