خواندن، مقدمه دانستن است.

یک فیلسوف گمنام

 

همین دیروز در گپ و گفت تلفنی با یکی از دوستانم که خود اهل کتاب است، می گفتم: جانا! نمایشگاه کتاب، آن هم در بهترین ماه سال ایرانی" اَشَه وَهیشتُو"، مفتوح گشته، منتظر عشاق کتاب، خب کی بریم؟

گفت: ای بابا! در سده ی بیست و یکم و این همه کتب مجانی در اینترنت، آن همه اخبار رنگارنگ در سوشیال مدیا،و هر لحظه تکثیر حرف ها و سخن ها که به قول خودت نیاز به استخبار احوال جهان و استطلاع از اخبار روزمره ی آدمی را سیراب می کند، آخه نمایشگاه رو به چه کار میاد؟!

انگار که پشت تریبونی قرار باشد از یک مقوله ی مهم فلسفی دفاع کنم اینطور واکنش نشان دادم که: تو اصلا میدونی همه ی آنچه "انقلاب فکریِ روشنگری" نامیده می شه و کلی آدم مهم از  روسو و کانت و ولتر و تامس پین و. بر محور همین "یک کلمه" رخ داده است" کتاب و سواد"؟!

شر شر باران بود و من مشغول مکالمه تلفنی با دوست کتاب خوانم بودم که انگار وسط یک میدان بزرگ لابلای کلی سرو وصدا داشت با من مناظره اجباری می کرد. با این اوضاع هم گویا او هم دست بردار نبود، به ویژه اینکه به ماهیت هستی به واسطه تاثیرپذیری از نظریه ت آلمانی( ماکس وبر و کارل اشمیت) رویکرد تراژیک و کمی بدبینانه داشت. صحبت هایش اینطور ادامه پیدا کرد:

رفیق شفیق! زیر پایت رو نیگا کن! با این رقم تورم چهل درصدی، جو ناپایدار تحریم، کرور کرور پرولتاریای بیکاران، و حالا اخذ هزینه ی پیاز، روی سفره در رستوان ها از مشتری، این ادا و اطوار روشنفکری و سانتی مانتالیسم روسویی به چه درد می خوره ها؟!

گفتم: صب کن! صب کن! اولا که خودت رو فراموش کردی که هر از گاهی به من پیله می کردی که "ببینم تو کتاب "وضعیت استثنایی" جورجیو آگامبن رو داری؟ "سور بُز" بارگاس یوسا رو چی؟! نظرت راجع به کتاب اخیر کارل پولانی چیه؟!" خب حالا چی شده که؟! ببینم هستی؟! چیه ساکت شدی؟!

لحظاتی انگار هیچ صدایی نبود مثل اینکه توی خلائی بوده باشی مثل ورطه ی هیچی در چاه ویل هستی، بی هیچ جنبنده ای یا موجود زنده ای.[1] برای اینکه گفتگو از تضارب آرا و مناظره به مجارا نکشد کمی لطافت به خرج داده گفتم:

ببین ! "خورخه لوئیس بورخس" گفته: بهشت جایی شبیه کتابخانه است! پس بیا بریم کمی تا قسمتی بهشت گردی، استنشاق طعم لیموئی کتابها ها؟! راستی یه جمله ی خوب دیگه هم یدام اومد از "تامس پین" درباره ی ضرورت کتاب خوانی ها! بگم؟ هی دیوونه؟!

فکر می کردم چطوری رگ خوابش را بگیرم. عاشق این بود که نقل قولی از "لشک کولاکوفسکی" برایش بگم.  برای همین باز وراجی فلسفی ام را سر گرفتم، نه از کولاکوفسکی بل از متفکر پراگماتیست رورتی:

اینکه تو جطوری آگامبن رو با رورتی حلوا حلوا می کنی تا هضم کنی رو کاری ندارم ولی همین ریچارد رورتی که دوستش داری میدونی چی گفته؟! گفته دیدن کتاب ها، ورق زدنشون، خوندنشون، خودخواهی آدمی رو درمان می کنه و آدمی رو از این توهم که همه چی رو می دونه رها می کنه!

 

انگار کمی بی حوصله شده باشد یا در تنگنای سخن گفتن که گفت: اوکی! الان جایی ام که نمی تونم حرف بزنم، عصری یا شب باهات تماس می گیرم!

روایت قرار است اینطور تمام شود که "بله همیشه این تویی که می روی، همیشه این منم که می مانم!" مثل همیشه دفتر یادداشتم جلو رویم باز بود. بلند شدم که بروم دیدم گوشه ی سمت چپ چیزی را با مداد نوشته ام. مربوط بود به آذر ماه نود و هفت: "هوای حوصله ابری است!" و کمی بالاتر این جمله ی "هایدگر" که معلوم نبود کی و چرا نوشته ام:

" غیبت سرکوبگری اساسی در دازاین، همانا تُهی بودگی کلی امور است. راستی آیا چیزها، هنوز چیز هستند؟!"

 



[1] . فرناندو پسوا این خلا را به زیبایی توصیف کرده است: آنجا که همه چیز تهی شده است، حتی اندیشه ی تهی بودن. همه چیز طوری بیان می شود که نمی فهمیم. زندگی تهی است، روح تهی است، و بدتر از همه دنیا تهی است. همه چیز از تهی هم تهی تر است. همه چیز در وزطه ی هیچی فرو رفته است!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاورین املاک امامت مطالبی از ریونا و ماریانا وبلاگ شخصی احمدرضا غزنوی سیم و کابل پروفایل اسمی معرفي اماکن و مقاصد اکوتوريسم ايران کلینیک فیزیوتراپی آفتاب سمنان onvan ساخت انواع تجهیزات آشپزخانه صنعتی و رستوران