کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و وصورت گرفت
کدامست از این نقش ها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما
کز او بشنوی سر پنهان ما
چو بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبان های مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم چه دانم که این داستان
فزونست از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشان تر است این پریشان ما
چه کبکان و بازان ستان می پرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آنست ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشناه و سلطان ما[1]
لورکا: ماری نگاه کن! بوی باران، لمس عیش هوا!
ماری: لورکا! بهتر نگاه کن! بوی چیزی شبیه تعفن، بوی غبار کهنه، بوی غم پروانه ها!
لورکا: فرض کنیم که درست، اما آنجا هنوز قسمی از آسمان، آبی است!
ماری: من خسته ام، دیرسالی است که خسته ام لورکا! از پسین هزاره ها که دیده گشوده ام، می بینم که ابری ام!
لورکا: این لحظه های مغموم تو را می فهمم، راست می گویی. گاهی غمگین ترین رودها هم، رو به تباهی سرازیر می شوند!
ماری: آخر من مانده ام، " از این همه اهل شب یعنی، یکی نیست که بپرسد، بر آشیانه ی چلچله ها چه رفته است؟ یا چرا ناگهان باد آمد و بعد.؟!"[1]
لورکا: تنها می توانم بگویم دریغا جهان! دریغا سیاوش! دریغا آدمی! و دریغا چکامه های پنهان لا به لای همین سکوت، و آن روزی که مادر رفته بود انارها را دانه کند. یکهو ابرهای تیره ته آسمان پیدا شدند و دیگر اناری نبود که مادر دانه کند.
ماری: کاش ما را این همه مرارتِ زندگی نبود!
لورکا: ولی ماری! "اگر آدم ها، غم را با هم تقسیم نکنند. آن وقت غم، آدم ها را تقسیم می کند!"[2]
ماری: آه لورکا!
[1] . این بریده ای از سیدعلی صالحی است در آخرین عاشقانه های ریرا.
[2] . کوته گفتی زیبا از کتاب مهم فردریک بکمن" مردی به نام اوه.
در حیرتم از تحمل پروردگاری که
گویی ترکه ی کهن سال خویش را
تنها بر گرده ی فلک زدگان زمین
می شکند.!
سیدعلی صالحی
بچه که بودم در میان دوستان ترکمن خانوادگی ما یک پیرمرد بلندبالایِ اسب سواری هم بود که هر از گاهی به دیدن پدر به روستای ما می آمد. شبیه مختومقلی بود یا مثل دو چشم درخشنده بر دار قالی و دریا.در خاطرم هست یکبار که می خواستم یواشکی سوار اسب سیاهش شوم تلاشم به دریافت یک لگد جانانه از جناب اسب خان منجر شد. شانس آوردم ضربه اساسی نبود یا اسب دلش به حال من بینوا سوخت! اما بهترین خاطره ی عصر کودکی من با هموطنان ترکمن، با همین اسب سوار دوست داشتنی گره خورده است. روزی از روزها به همراه پدر به روستای محل زندگی دوست ترکمن رفته بودیم. چند ساعتی آنجا بودیم. عصر که کفش و کلاه کردیم برای عزیمت به خانه که پیش از خداحافظی چشمم به دوچرخه ای افتاد که گوشه ای از حیاط نایلون پیچ آرام گرفته بود. چقدر دلم می خواست آن دوچرخه مال من بود. بارها به پدر می گفتم و التماس می کردم که یک دوچرخه برایم بخرد. حتی شده دست دوم و کهنه اما توی کتش نرفت که نرفت. لابد پدر پول نداشت. در این عوالم بودم که دوست مهربان پدر به من اشاره کرد که "آن دوچرخه مال توست پسر جان! مال خود خودت!" آن پیرمرد اسب سوار مهربان " پرِه لی" بود.
حالا دیگر من با این دوچرخه ی نو، می توانستم خودم را با "مارک آنتونی" یا "ناپلئون" مقایسه کنم. و به راستی آن هدیه ی جاودانه به خاطره ای مستدام در دنیای کودکی ام تبدیل شد. و اینک شوربختانه در آغازین روزهای سال جدید سرزمین پره لی و هموطنان ترکمن دچار خشم طبیعت شده است.
هی گهواره ی مردد، گریه مکن!
گریه مکن مختومقلی!
سه تار ستاره، در کف "تارا" ست.
وزیر جهاد کشاورزی مجموع خسارت وارده به این مناطق را جدای از خسارات جانی، یک هزار و 90 میلیارد تومان برآورد کرده است. بخش زراعی، باغبانی، طیور و آبزیان از جمله ای این موارد خسارت دیده اند. بحث اینکه چگونه و چطور طبیعت اینگونه طغیان می کند و خشم می گیرد بماند برای فرصت و جایی دیگر اما آنچه اکنون مهم است توجه عاجل به این هموطنان و همشهریان عزیز ماست. مردمانی خستگی ناپذیر و زحمت کش و بسیار مهربان که در عرصه ی ورزش والیبال، فوتبال و به ویژه تربیت اسب مثال زدنی اند.
امیداور باشیم متولیان امر و مسئولان که معمولا در این مواقع ناپیدا یا کم پیدا می شوند به رفع این خسارات همت بگمارند و در پیشگیری از این وقایع احتمالی در دیگر جاها به فکر چاره ای اساسی باشند. همراه و غمخوار تک تک هموطنان آسیب دیده هستم.
حالا بهتر است مراقب خودمان باشیم
کمی آرام بگیریم
و باز
به بس آمد باران برگردیم
راز عاشقانه های بعد از گرگ
همین است.
من با کوته گفتِ مهدی اخوان ثالث موافقم که " می دهم/ خود را/ نوید سال بهتر/ سالهاست!" وقتی که می بینم کسی چراغ های کوچه را شکسته است، یا هوا بدجوری تاریک است، انگار هی این تاریکی کِش می آید.آن وقت من می مانم و انبوه مگوهای سر به مُهر و تامل خاموشانه و بیرقی نیمه افراشته بر کومه ی "شهر کلمات" با این عبارات که در باد تکان تکان می خورد:
Tacite Secum Rationare!
این یعنی من کلمات مخفی بسیاری لا به لای سکوت و دلهره جا نهاده و رفته ام.
اما این نوروزانه یکی قول به خود خویشتن ام می دهم، از این قرار که گاهی وقتها دلم برای خودم تنگ می شود. انگار:
دیرگاهی است
که افتاده ام از خود خویش به دور
شاید این عید
به دیدار خودم هم بروم![1]
و دیگری امید برای آمدن باران مدام و مستدام بر زمانه ای که گویا دیر وقت است که از جا در رفته است به قعر کینه و خشونت، چنان که کژتابی و اعوجاج آن آشکار است. این استعاره برای استجابت باران، همانا تمرین دوست داشتن است برای مواجهه با شر و کینه، و این میل ساده و زیبا در کلمات بانو "سیمین دانشور" مثل ردپایی مانده بر ذهن به ما نهیب می زند:
دوست داشتن که عیب نیست، دوست داشتن دل آدم را روشن می کند، اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده ی دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی. دل آدم، عین یک باغچه ی پر از غنچه است، اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شود، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها زودی پلاسیده می شوند.![2]
[1] . از سروده های شادروان قیصر امین پور.
[2] . این عبارات را بانو سیمین در کتاب معروف "سووشون" آورده است.
می خوام خوابی که دیشب دیدم رو
بردارم و توی فریزر بذارم!
اون وقت یه روزی روزگاری در آینده ی دور
وقتی پیرمردی سپیدموی شدم
درش می آرم و گرمش می کنم
و بعد پاهای پیر و سردمو
با گرمی خویش مداوا می کنم.
شل سیلور استاین، معروف به "عمو شلبی" شاعر،نویسنده و خواننده ی آمریکایی که در مه 1999 بر اثر حمله ی قلبی درگذشت. او را به عنوان شاعر و نویسنده ی کودکان می شناسند اما آثارش در میان پیر و جوان طرفداران بسیار دارد. در این وبلاگ می توانید کوته نوشته ها و سروده های او را ببینید و بخوانید:
http://sheldon.blogfa.com/
خوشبخت کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد: یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهل کتاب هستند.
ویکتور هوگو
اگر غم نان بگذارد و بخت هم مدد کند تا دعای ج.د. سلینجر هم مستجاب شود که "در ایام سال نو، شهر از آدم ها خالی شود تا من از نعمت تنهایی برخوردار شوم"، برآنم سه کتاب را بخوانم. اول کتاب "خشونت در تاریخ اندیشه فلسفی"، نوشته ی هلن فرایا را به پایان برسانم. در این کتاب موضوع مهم خشونت از دیدگاه متفکران صاحب نامی چون فروید، اسپینوزا، هابز، کانت، نیچه، هگل، ماکیاولی، فوکو، روسو، اشمیت، هانا آرنت، دریدا و تعدادی دیگر بررسی شده است.
کتاب دوم "حیات ذهن" هانا آرنت است که متن کامل آن با ترجمه مسعود علیا توسط انتشارات ققنوس در بازار موجود است. بخش نخست این اثر را پیش از این خوانده بودم حالا هر دو بخش را با هم برای بار دوم می خوانم شاید از مقوله ی "زندگی مصروف نظر" که متفاوت از "زندگی مصروف عمل" است، چیز بیشتری عایدم شود.
امیدوارم رمان "دُن کیشوت های ایرانی" بیژن عبدالکریمی را که اخیرا وارد بازار شده است را هم بخوانم. عبدالکریمی فیلسوف است و طبعا خواندن رمانی که یک فیلسوف نوشته از لون دیگری است.این رمان تاریخی در صدد به تصویر کشیدن بخشی از تاریخ ایران معاصر در سده ی نوزده است. این رمان می کوشد نحوه ی مواجهه ی ما ایرانیان را با مسائل جهانی حاصل از مدرنیته مورد تامل، بررسی و بازبینی مجدد قرار دهد.
برای دوستان دور و نزدیک، و دانشجویانم این کتابها را پیشنهاد می کنم:
در رمان:
جزء از کل، نوشته ی استیو تولتز، ترجمه ی پیمان خاکسار که نشر چشمه آن را به بازار فرستاده و به گمانم در دو سه سال گذشته چند بار تجدید چاپ شده باشد.
معشوقه ی ویتگنشتاین، اثر دیوید مارکسن با ترجمه حدیث حسینی که گویا ناشر آن کتاب سده است.
در تاریخ:
انسان خردمند، اثر خواندنی و فوق العاده از زاد و روز بشر از گذشته های بسیار تا عصر اینترنت و آلاینده ای زیست محیطی، با ترجمه نیک گرگین و نشر نو.
خِرد کُشی؛ روشنفکران و انقلاب روسیه، نوشته ی خسرو ناقد که قلم گیرا و زیبایی دارد. این کتاب توسط نشر نی منتشر شده است.
در باب ایران:
شاه نامه ها، تالیف دکتر سیروس شمیسا. اهمیت این کتاب آن است که نویسنده با عشق وافر به ایران و دلبستگی به کار سترگ فردوسی و با هدف به خاطر سپاری داستان ها و اساطیر کهن به رشته ی تحریر درآمده است. ناشر این اثر هرمس است.
در فلسفه:
هربار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند، نوشته دانیل مارتین کلاین، ترجمه حسین یعقوبی، نشر چشمه.
بیماری، هومی کرل، ترجمه احسان کیانی خواه، نشر گمان.
فلسفه تنهایی، اثر لارس اسونسن، با ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نو.
جستارهایی در باب عشق، به قلم آلن دوباتن، که نویسنده ی خوش ذوق آن برای خوانندگان ایرانی آشناست. کتاب را گلی امامی ترجمه کرده و نشر نیلوفر به بازار فرستاده است.
انتظار سخت است، فراموش کردن هم سخت است،
اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی،
از همه سخت تر است.
پائلو کوئیلو
دیروز بود،
تا همین نیامده ی بارانِ بیقرار.
پیش از بهت ناگزیر روزآمد
در گیرودار "دیگر نیست" و "هنوز نه"،
من دیده گانم را که پر از اضطراب خواب ها بود،
شانه زدم
و بعد راه افتادم.
هنوز نشان کم رمقی از زمستان پیدا بود.
مادر مثل همیشه،
فانوس کومه ی "شهر کلمات" را روشن می کرد.
و رعنا:
او حالا حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
مشق کرده بود.
نمی دانم سپیده دمان بود،
یا اولین نفس های شبانگاهی
زخمیِ راه، اما رفته بودم.
می رفتم.باید رفت!
اما تا آستانه ی یادگاری درخت نارون نرسیده
ماندم تلخ، چون قرابه ی زهری،
ماندم تلخ،
" در این نشیب و شب آمد خدای را"[1]
دیده کشیدم از آستین آسمان،
تا آبیِ مواج و سهمگین دریا:
طعم تصنیف لبو فروش کز کرده در باد را چشیدم،
سرخوشی کودکان اردیبهشت را دیدم،
و گریبان خسته از نظم چرانیِ "پاسبان زمخت همیشه بیدار خیابانِ فروغ" را
اما نشانی از گل های بابونه ندیدم.
و دریغا:
آن "ترانه یی که لب پنجره به گلوی گلدان، مدام نُک می زد"[2].!
[1] . بریده ای از سروده های هوشنگ ابتهاج.
[2] . بریده ای از گزیده ی اشعار سیدعلی صالحی، با اندکی تغییر.
زندگی بدون گفتار و عمل، به معنای واقعی کلمه در برابر جهان، حیاتی خاموش و مرده است.
هانا آرنت
در میان چند کتابی که که هفته ی پیش از تهران خریدم یکی هم "بحران های جمهوری" اثر هانا آرنت بود. اثر حاضر شامل چند مقاله درباره ی ت، انقلاب، نافرمانی مدنی و خشونت است. لازم به ذکر است آرنت جدای از آثار برجسته در فلسفه ی همچون "سرچشمه های توتالیتاریسم" و " وضع بشر" یا "حیات ذهن"، چند کتاب را نیز به صورت مجموعه ی مقالات و درس گفتارها به نگارش درآورده است. از جمله "میان گذشته و آینده"، " انسان ها درزمانه ی تاریک" و " بحران های جمهوری" که کتاب آخر در زمینه و زمانه ی دهه شصت و شرایط داخلی آمریکای آن سالها نوشته شده است.[1] با توجه به دقت نظر آرنت پیرامون مسائل فلسفی و ی و نیز تجربه ی زیسته ی بشر باید بدون اغراق گفت اهمیت تمامی مسائل مطرح شده در آثار او هنوز مهم و پابرجاست.
ادامه مطلب
مرغ آمین، می شناسد آن نهان بین نهانان
گوش پنهان جهان دردمند ما
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان درهم
می کند از یاس خسران بارِ آنان کم
می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
(نیما یوشیج)
در وضعیتی که بخش های زیادی از خاک وطن اسیر خشم طبیعت این مهمان ناخوانده شده است، شاید سخن گقتن از شوق و سرور ما دوستاران موسیقی اصیل ایرانی از برای استاد محمدرضا شجریان که اخیرا جایزه ی ویژه ی خداوندگار موسیقی در لیسبون پرتغال را نصیب خود کرد، چنان که باید به دل نمی چسبد. دوست می داشتم این جایزه در زمان دیگری به او که شایسته ی بهترین هاست اعطا می شد. زان رو که این شادی وقتی حس و حال خوبی دارد که ببینی و بدانی هیچ اهل ایرانی نه درغم نان است و نه نگران از امنیت جان در سیل و باران بی امان. همانطور که خود استاد در ترانه ی "باد صبا" می خواند:
در این وضع و حال
شد خون فشان چشم تر من
پر خونِ دل شد ساغر من
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
باری راقم این سطور را توان این نیست تا در اهمیت این خداوندگار موسیقی و سرمایه بزرگ ملی سخنی بگویم ، آشکار است کسی شایسته این امر مهم است که با استاد شجریان از نزدیک نشست و برخاست داشته، هنر گرانقدر او را عمیقا درک کرده باشد. اما راقم این سطور هم مثل بسیاری از علاقه مندان استاد شجریان نیک می داند که او سال های سال اینجا و آنجا با آن صدای سحرانگیز خوانده و شاگردانی برجسته تربیت کرده است، بسیاری از نوازندگان و گروهها و آهنگ سازان بزرگ با او آثاری ماندنی و جاودانه را اجرا کرده اند. او جدای از صدای دل انگیز، کارهای تازه و متنوع در همه ی عرصه ها ابداع کرده که بسیاری شان امروزه در ردیف بهترین های موسیقی اصیل ایرانی است. از جمله بهترین خصلت های استاد شجریان دلبستگی و عشق او به وطن، تاریخ کهن و هنر آن و مردم دوستی اوست. او همراه و غمخوار مردمش بوده چه در شادی و چه غم ها برایشان خوانده و توامان با رنج های کهنسال و آنچه که این مردمان را به شادی و وجد می آورد آشناست. من از کلام "نیما یوشیج" عزیز وام گرفته می گویم استاد شجریان به زیبایی هرچه تمام تر "ناله ها و آرزوهای دور و دراز و گمشده را ترکیب می کند وانگه، ز رنج های درونیش مست، خود را چونان "سیاوش" به روی هیبت آتش می افکند.
شاهد این مثال دهها ترانه و آواز اوست که نشان می دهد به تعبیر استاد سخن "محمود دولت آبادی"، شجریان بزرگ هم خواسته بگوید "ما نیز مردمانی هستیم، ما بخشی از این مردمان هستیم". جایی به مناسبتی محمود دولت آبادی گفته است، همه ی نویسندگان ایرانی از زیر شنل "صداق هدایت" قدم به بیرون گذاشته اند. از این قرار باید گفت هر آن که دل در گرو موسیقی سنتی و اصیل ایرانی دارد، از همراهی و همگردی با خداوندگار صدا ناگزیر است. و کاش قدر او بیش از این در کشور خودش از سوی اهالی ت و رسانه های ملی دانسته می شد.
چند سال پیشتر میان کتابگردی ها چشمم به این نقل قول از متفکری به نام امیل سیوران افتاد که گفته بود: "عصر ما داغ رمانتیک آوارگان را بر چهره خواهد داشت." دلم می خواست در فرصتی درباره اندیشه هایش کنکاش کنم. بعد کتاب "قطعات تفکر"[1] او را یافتم کتابی که تا همین دو سه روز پیش فرصت خواندن آن میسور نشده بود. وقتی گزین گویه های او را در همین اثر خواندم دیدم "ساموئل بکت" معروف، چقدر خوب نوشته های سیوران را توصیف کرده است: " در ویرانه های او، می توان خود خویشتن را در پناه احساس کرد!"
[1] . کتاب مذکور توسط بهمن خلیقی از سوی نشر مرکز منتشر شده است. گویا دو کتاب دیگر هم از سیوران در بازار هست اما نایاب:
تاریخ و اتوپیا و بر قله های ناامیدی.
نقد و دگراندیشی پادزهر توهمات بزرگ است.
الن بارت
اندیشه ی مدینه ی فاضله افلاتونی، قرارداد اجتماعی لاک و روسو تا ایده های روشنگر امثال ولتر و کانت ضمن آن که بیان روشنی از فلسفه ی ی برای عقلانی کردن زندگی ی و دولت هستند در عین حال شور و شوق نظرورزانه ای تلقی می شوند برای وصول به آیندهی خوب، و دستیابی به سعادت. این دسته متفکران دنیای خوشبختی را که آرزویش را داشتند از تمام جهات به ویژه ساختار ی با وضوحی کامل توصیف کردند. ایشان هم چنین پارهای راهکارهای عملی برای دستیابی به آن اهداف متعالی و انسانی ارائه دادند. اما با دلتنگی خاص فلسفی و اخلاقی، هم زمان تردید روا داشتند که آیا حماقت و شرارت بشر و کینه جویی بر سر هیچِ دولتها، هرگز امکان تحقق چنین دنیایی را میدهد یا نه؟!
ادامه مطلباین سوگ سروده ی آزادی است به خامه ی زائری آواره و پرسه زن اهل چینِ همین روزگار، که کولباری پر از کتاب بر پشت داشت، و روزها در راه، هزار و صدها فرسنگ شاید بیشتر طی طریق میکرد، با دشنه ی تلخی بر گُرده اش و در چمدان کلمات بریده بریده اش، دفتری از شعر.[1]
[1] . روایتی از زندگی قهرمانان این جنبش عظیم دانشجویی، نخستین بار در رومه "سینگ تائو" SING TAO چین منعکس شد و بعد دیگر جلوی نشر اخبار را گرفتند. جنبش مذکور در روزهای آوریل تا ژوئن 1989 در میدان صلح آسمانی ادامه داشت. صدها هزار نفر از دانشجویان به صف معترضین پیوستند. جنبش به سختی سرکوب شد. بنا به اسناد بریتانیا که در تاریخ 24 دسامبر 2017 از طبقه بندی خارج شد حداقل ده هزار معترض چینی در تابستان 1989 در این میدان کشته و زخمی شدند. حکومت چین سالهاست که تلاش کرده تا این حادثه به فراموشی سپرده شود. هنوزم رومهها حق ندارند به این موضوع بپردازند. پژوهشگران اجازه تحقیق ندارند و گویا در کتابخانهها هم در این مورد آرشیوی وجود ندارد.
شیوه ی کار من مبتنی بر این است که زندگانی جوامع و افراد بشر را از نزدیک مطالعه کنم. اصولی را که در کتابم تشریح کرده ام، نه از خیالبافی، بل از طبیعت امور بر گرفته ام.
مونتسکیو، روح القوانین
قریب به سیصد و سی سال پیش "شارل لویی دوسدا بارون دو لابردو اد دو مونتسکیو"، حقوق دان و متفکر شهیر فرانسوی دیده به جهان گشود. او که بیش از دو دهه از عمرش را به تامل در روح قانون های اقوام و کشورهای جهان صرف کرده بود، زمانی به صرافت افتاد با هدف بررسی عینی زندگی ی و اجتماعی اهالی انگلستان، عازم این کشور جزیره ای شود.
ادامه مطلبخواندن، مقدمه دانستن است.
یک فیلسوف گمنام
همین دیروز در گپ و گفت تلفنی با یکی از دوستانم که خود اهل کتاب است، می گفتم: جانا! نمایشگاه کتاب، آن هم در بهترین ماه سال ایرانی" اَشَه وَهیشتُو"، مفتوح گشته، منتظر عشاق کتاب، خب کی بریم؟
گفت: ای بابا! در سده ی بیست و یکم و این همه کتب مجانی در اینترنت، آن همه اخبار رنگارنگ در سوشیال مدیا،و هر لحظه تکثیر حرف ها و سخن ها که به قول خودت نیاز به استخبار احوال جهان و استطلاع از اخبار روزمره ی آدمی را سیراب می کند، آخه نمایشگاه رو به چه کار میاد؟!
انگار که پشت تریبونی قرار باشد از یک مقوله ی مهم فلسفی دفاع کنم اینطور واکنش نشان دادم که: تو اصلا میدونی همه ی آنچه "انقلاب فکریِ روشنگری" نامیده می شه و کلی آدم مهم از روسو و کانت و ولتر و تامس پین و. بر محور همین "یک کلمه" رخ داده است" کتاب و سواد"؟!
شر شر باران بود و من مشغول مکالمه تلفنی با دوست کتاب خوانم بودم که انگار وسط یک میدان بزرگ لابلای کلی سرو وصدا داشت با من مناظره اجباری می کرد. با این اوضاع هم گویا او هم دست بردار نبود. صدایش بلندتر شد:
رفیق شفیق! زیر پایت رو نیگا کن! با این رقم تورم چهل درصدی، جو ناپایدار تحریم، کرور کرور پرولتاریای بیکاران، و حالا اخذ هزینه ی پیاز، روی سفره در رستوان ها از مشتری، این ادا و اطوار روشنفکری و سانتی مانتالیسم روسویی به چه درد می خوره ها؟!
گفتم: صب کن! صب کن! اولا که خودت رو فراموش کردی که هر از گاهی به من پیله می کردی که "ببینم تو کتاب "وضعیت استثنایی" جورجیو آگامبن رو داری؟ "سور بُز" بارگاس یوسا رو چی؟! نظرت راجع به کتاب اخیر کارل پولانی چیه؟!" خب حالا چی شده که؟! ببینم هستی؟! چیه ساکت شدی؟!
لحظاتی انگار هیچ صدایی نبود مثل اینکه توی خلائی بوده باشی مثل ورطه ی هیچی در چاه ویل هستی، بی هیچ جنبنده ای یا موجود زنده ای.[1] برای اینکه گفتگو از تضارب آرا و مناظره به مجارا نکشد کمی لطافت به خرج داده گفتم:
ببین ! "خورخه لوئیس بورخس" گفته: بهشت جایی شبیه کتابخانه است! پس بیا بریم کمی تا قسمتی بهشت گردی، استنشاق طعم لیموئی کتابها ها؟! راستی یه جمله ی خوب دیگه هم یدام اومد از "تامس پین" درباره ی ضرورت کتاب خوانی ها! بگم؟ هی دیوونه؟!
فکر می کردم چطوری رگ خوابش را بگیرم. عاشق این بود که نقل قولی از "لشک کولاکوفسکی" برایش بگم. برای همین باز وراجی فلسفی ام را سر گرفتم، نه از کولاکوفسکی بل از متفکر پراگماتیست رورتی:
اینکه تو جطوری آگامبن رو با رورتی حلوا حلوا می کنی تا هضم کنی رو کاری ندارم ولی همین ریچارد رورتی که دوستش داری میدونی چی گفته؟! گفته دیدن کتاب ها، ورق زدنشون، خوندنشون، خودخواهی آدمی رو درمان می کنه و آدمی رو از این توهم که همه چی رو می دونه رها می کنه!
انگار کمی بی حوصله شده باشد یا در تنگنای سخن گفتن که گفت: اوکی! الان جایی ام که نمی تونم حرف بزنم، عصری یا شب باهات تماس می گیرم!
روایت قرار است اینطور تمام شود که "بله همیشه این تویی که می روی، همیشه این منم که می مانم!" مثل همیشه دفتر یادداشتم جلو رویم باز بود. بلند شدم که بروم دیدم گوشه ی سمت چپ چیزی را با مداد نوشته ام. مربوط بود به آذر ماه نود و هفت: "هوای حوصله ابری است!" و کمی بالاتر این جمله ی "هایدگر" که معلوم نبود کی و چرا نوشته ام:
" غیبت سرکوبگری اساسی در دازاین، همانا تُهی بودگی کلی امور است. راستی آیا چیزها، هنوز چیز هستند؟!"
[1] . فرناندو پسوا این خلا را به زیبایی توصیف کرده است: آنجا که همه چیز تهی شده است، حتی اندیشه ی تهی بودن. همه چیز طوری بیان می شود که نمی فهمیم. زندگی تهی است، روح تهی است، و بدتر از همه دنیا تهی است. همه چیز از تهی هم تهی تر است. همه چیز در وزطه ی هیچی فرو رفته است!
خواندن، مقدمه دانستن است.
یک فیلسوف گمنام
همین دیروز در گپ و گفت تلفنی با یکی از دوستانم که خود اهل کتاب است، می گفتم: جانا! نمایشگاه کتاب، آن هم در بهترین ماه سال ایرانی" اَشَه وَهیشتُو"، مفتوح گشته، منتظر عشاق کتاب، خب کی بریم؟
گفت: ای بابا! در سده ی بیست و یکم و این همه کتب مجانی در اینترنت، آن همه اخبار رنگارنگ در سوشیال مدیا،و هر لحظه تکثیر حرف ها و سخن ها که به قول خودت نیاز به استخبار احوال جهان و استطلاع از اخبار روزمره ی آدمی را سیراب می کند، آخه نمایشگاه رو به چه کار میاد؟!
انگار که پشت تریبونی قرار باشد از یک مقوله ی مهم فلسفی دفاع کنم اینطور واکنش نشان دادم که: تو اصلا میدونی همه ی آنچه "انقلاب فکریِ روشنگری" نامیده می شه و کلی آدم مهم از روسو و کانت و ولتر و تامس پین و. بر محور همین "یک کلمه" رخ داده است" کتاب و سواد"؟!
شر شر باران بود و من مشغول مکالمه تلفنی با دوست کتاب خوانم بودم که انگار وسط یک میدان بزرگ لابلای کلی سرو وصدا داشت با من مناظره اجباری می کرد. با این اوضاع هم گویا او هم دست بردار نبود، به ویژه اینکه به ماهیت هستی به واسطه تاثیرپذیری از نظریه ت آلمانی( ماکس وبر و کارل اشمیت) رویکرد تراژیک و کمی بدبینانه داشت. صحبت هایش اینطور ادامه پیدا کرد:
رفیق شفیق! زیر پایت رو نیگا کن! با این رقم تورم چهل درصدی، جو ناپایدار تحریم، کرور کرور پرولتاریای بیکاران، و حالا اخذ هزینه ی پیاز، روی سفره در رستوان ها از مشتری، این ادا و اطوار روشنفکری و سانتی مانتالیسم روسویی به چه درد می خوره ها؟!
گفتم: صب کن! صب کن! اولا که خودت رو فراموش کردی که هر از گاهی به من پیله می کردی که "ببینم تو کتاب "وضعیت استثنایی" جورجیو آگامبن رو داری؟ "سور بُز" بارگاس یوسا رو چی؟! نظرت راجع به کتاب اخیر کارل پولانی چیه؟!" خب حالا چی شده که؟! ببینم هستی؟! چیه ساکت شدی؟!
لحظاتی انگار هیچ صدایی نبود مثل اینکه توی خلائی بوده باشی مثل ورطه ی هیچی در چاه ویل هستی، بی هیچ جنبنده ای یا موجود زنده ای.[1] برای اینکه گفتگو از تضارب آرا و مناظره به مجارا نکشد کمی لطافت به خرج داده گفتم:
ببین ! "خورخه لوئیس بورخس" گفته: بهشت جایی شبیه کتابخانه است! پس بیا بریم کمی تا قسمتی بهشت گردی، استنشاق طعم لیموئی کتابها ها؟! راستی یه جمله ی خوب دیگه هم یدام اومد از "تامس پین" درباره ی ضرورت کتاب خوانی ها! بگم؟ هی دیوونه؟!
فکر می کردم چطوری رگ خوابش را بگیرم. عاشق این بود که نقل قولی از "لشک کولاکوفسکی" برایش بگم. برای همین باز وراجی فلسفی ام را سر گرفتم، نه از کولاکوفسکی بل از متفکر پراگماتیست رورتی:
اینکه تو جطوری آگامبن رو با رورتی حلوا حلوا می کنی تا هضم کنی رو کاری ندارم ولی همین ریچارد رورتی که دوستش داری میدونی چی گفته؟! گفته دیدن کتاب ها، ورق زدنشون، خوندنشون، خودخواهی آدمی رو درمان می کنه و آدمی رو از این توهم که همه چی رو می دونه رها می کنه!
انگار کمی بی حوصله شده باشد یا در تنگنای سخن گفتن که گفت: اوکی! الان جایی ام که نمی تونم حرف بزنم، عصری یا شب باهات تماس می گیرم!
روایت قرار است اینطور تمام شود که "بله همیشه این تویی که می روی، همیشه این منم که می مانم!" مثل همیشه دفتر یادداشتم جلو رویم باز بود. بلند شدم که بروم دیدم گوشه ی سمت چپ چیزی را با مداد نوشته ام. مربوط بود به آذر ماه نود و هفت: "هوای حوصله ابری است!" و کمی بالاتر این جمله ی "هایدگر" که معلوم نبود کی و چرا نوشته ام:
" غیبت سرکوبگری اساسی در دازاین، همانا تُهی بودگی کلی امور است. راستی آیا چیزها، هنوز چیز هستند؟!"
[1] . فرناندو پسوا این خلا را به زیبایی توصیف کرده است: آنجا که همه چیز تهی شده است، حتی اندیشه ی تهی بودن. همه چیز طوری بیان می شود که نمی فهمیم. زندگی تهی است، روح تهی است، و بدتر از همه دنیا تهی است. همه چیز از تهی هم تهی تر است. همه چیز در وزطه ی هیچی فرو رفته است!
گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
حافظ
طرح سخن:
بازگشت به ایران، به مثابه ی جایی که در آن ایستاده ایم، ایده و بحث فرخنده ای است که طی چند سال گذشته مطرح و مورد توجه نظریه پردازان و علاقه مندان به این مرز و بوم قرار گرفته است. برکسی پوشیده نیست سخن گفتن از ایران به عنوان مرکز ثقل بحث مستوفای نظری و نه جایگاه عرضه اندام ایدئولوژیک، موضوع و موضع مهمی است که فیلسوف ی معاصر، سید جواد طباطبایی مطرح کرده و در این راستا سخن ها گفته و نوشته که آخرین مورد آن " در دل ایرانشهر" است.
ادامه مطلبکتاب "والتر بنیامین؛ به سوی نقد انقلابی"نوشته ی تری ایگلتون از جمله چند کتابی است که از نمایشگاه امسال ابتیاع کردم. ایگلتون، نظریه پرداز ادبی نومارکسیست که برای فارسی زبانان چهره ای آشناست، هدف خود را از نگارش این اثر تلاشی می داند در راستای دفاع از اصالت فکر انقلابی بنیامین در مقابل تفاسیر محافظه کارانه. از این قرار برای ایگلتون، بنیامین نظریه پرداز دموکراسی رادیکال است. پس التزام او در این پژوهش، برجسته سازی خطوط دگرگونی انقلابی از دل متون زیبایی شناسی مارکسیستی است. من برانم ضمن همراهی با ایگلتون، خطوط تفکر نقادانه این نظریه پرداز مدرنیته را با تمرکز بر زندگی و زمانه ی دشوار او که بازتاب حضور پدیدهی منحوسی چون فاشیسم هیتلری است به بحث بگذارم. شاید بهانه ای باشد برای خواندن بیشتر درباره ی والتر بنیامین!
ادامه مطلبدر بسامد به زمین نشستن هواپیماهای بی-52 امریکای امپریالیست در دوحه و نگرانی از اقدام جنون آمیزش، به گمانم اگر هوای حوصله ابری نباشد و کسی در سر سودای تفلسف داشته باشد، به طور طبیعی باید به سراغ مکاتب و متفکران اضطراب و تشویشی برود که گفتارشان مبین ضرباآهنگ آخرامان است و به شکل تیره ای ساحت ت را با همان تصویر دیرپایی تصور می کنند که "ماکس وبرِ"شهیر در کوته کلامی خلاصه کرده بود: نزاع همیشگی میان نبوغ شیطان و عشق و مهربانی خداوند! با این حساب یا باید با مارکس و نیچه در قرن نوزده دمخور و هم پیاله شد یا با کارل اشمیت، هایدگر، کافکا و سارتر در سده بیستم. خب یکی به من بگوید پیله کردن من به مورد عجیب اقای آگوست کنت، این مرد منزوی، چگونه توجیه پذیر است؟ اصلا به کجای حل معضل ما می آید؟
ادامه مطلب
پژوهش ها و گزارش های مهمی از سوی اهل فن عرصه ی هنر و ادب ایرانی (چه ایران دوستان مستشرق و چه ناقدان ادبی ایرانی من جمله باستانی پاریزی، زرین کوب، مجتبی مینوی، شفیعی کدکنی، داریوش شایگان و.) در باره ذهن شاعرانه انسان ایرانی آمده است. در همین منطق ذهن شاعرانه ایرانی و زیست جهان ایرانی، و لحظه های فرخنده ی تولد خیام، باید عرض کنم سخت دلبسته ی سروده های تامل برانگیز اویم. چه در عوالم خوشی، چه در اعصار ظلمانی و زمانه گرانسنگ دیجور می توان بارها و بارها شنید و خواند. و چنان سرمه به دیده گان کشید. نویسنده ی کتاب " درخشش های تیره" در اهمیت و جایگاه ایشان آورده اند: " چنانچه بخواهیم ردی از اندیشه در میان قدما بیابیم، باید که آن را نه در نثر سعدی، بلکه در شعر گرانسنگ خیام جستجو کنیم." زان رَو چنان که داریوش شایگان به درستی آورده است،سروده های خیام، مظهر نوعی تعارض در نبوغ ایرانی است که در آن جریان های متعارض چون ایمان، شک، اطاعت، عصیان در مواجهه با یکدیگر قرار می گیرند. چنان که گویی هریک در جایی و به مناسبتی به کار می آیند. یکی از بهترین مثال ها این رباعی است:
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ اید روزی کی بی خبران راه نه آن است و نه این!
گفتم شب دیجور یاد دلتنگی های مورخ بزرگ، عطاملک جوینی افتادم که به هنگام تطاول ایلغار مغول در تاریخ جهانگشای خود به توصیف بدویت این قوم مهاجم در حق ایرانیان و ایران زمین پرداخته و حال ناخوش خود را در ذیل یک رباعی از خیام و داستانی از واقعه ی تهاجم مغول، چنین به تصویر می کشد: « سید عزالدین نسابه، که از سادات کبار بود، در این حال( بعد کشتارهای مغول در ناحیه ی خراسان)، با جمعی، سیزده شباروز شمار کشتگان می کرد. آن چه ظاهر بود و معین، بیرون مقتولان در نقب ها و سوراخ ها و رساتیق و بیابانها، هزار هزار و سیصد هزار و کسری در احصاء آمده و در این حسب و حال رباعی خیام بر زبان رانده خود را ارام می کرد:
ترکیب پیاله ای چو در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و دست و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که بشکست؟»
هرکس سخنی از سر سودا گفتند
زان روی که هست، کس نمی داند گفت!
خیام
پژوهش ها و گزارش های مهمی از سوی اهل فن عرصه ی هنر و ادب ایرانی (چه ایران دوستان مستشرق و چه ناقدان ادبی ایرانی من جمله صادق هدایت، زرین کوب، مجتبی مینوی، اسلامی ندوشن، داریوش شایگان و.) در باره فنوس خیال و ذهن شاعرانه ی انسان ایرانی آمده است. در همین منطق ذهن شاعرانه ایرانی و زیست جهان ایرانی، و نکوداشت زادروز خیام، ضمن این که معروض می دارم سخت دلبسته ی سروده های تامل برانگیز و فانوس خیال اویم، چند پاره خط تقدیم کنم. ناگفته هویداست من و ما، چه در عوالم خوشی، چه در اعصار ظلمانی و زمانه گرانسنگ دیجور می توانیم بارها و بارها رباعیات او را نیوشیدن کنیم. و چنان سرمه به دیده گان کشیم، چرا که ما:
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود
افتیم به صندوق عدم، یک یک باز!!
ادامه مطلبجناب ارسطو در کتاب "اخلاق نیکوماخسی"، که گویا برای پسرش تقریر کرده است، از تنوع و مراتب گوناگون "عشق" سخن می گوید: اروس یا عشق رمانتیک، لودوس یا عشق سرخوشانه، مانیا یا عشق مجنونانه، پراگما عشقی که دیرپای است، فیلاتیا عشق به خویشتن، اِستورگه عشق خانوادگی، فیلیا یا عشق عمیق و از این قرار می رسد به "آگاپه" یا کاریتاس که عشق الهی را گویند. عشقی که بسامد آن بعد از حُبِ ایزدتعالی نیک نگریستن به همنوعان و دوست داشتن دیگر آدمیان است به منزله ی مخلوقات همزیست.
ادامه مطلب
هرکس سخنی از سر سودا گفتند
زان روی که هست، کس نمی داند گفت!
خیام
پژوهش ها و گزارش های مهمی از سوی اهل فن عرصه ی هنر و ادب ایرانی (چه ایران دوستان مستشرق و چه ناقدان ادبی ایرانی من جمله صادق هدایت، زرین کوب، مجتبی مینوی، اسلامی ندوشن، داریوش شایگان و.) در باره فانوس خیال و ذهن شاعرانه ی انسان ایرانی آمده است. در همین منطق ذهن شاعرانه ایرانی ، و نکوداشت زادروز خیام، ضمن این که معروض می دارم سخت دلبسته ی سروده های تامل برانگیز و فانوس خیال اویم، برانم چند پاره خط تقدیم کنم. ناگفته هویداست من و ما، چه در عوالم خوشی، چه در اعصار ظلمانی و زمانه گرانسنگ دیجور، می توانیم بارها و بارها رباعیات او را نیوشیدن کنیم. و چنان سرمه به دیده گان کشیم، چرا که ما:
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود
افتیم به صندوق عدم، یک یک باز!!
ادامه مطلب
درباره این سایت